شعری برای شعر
یک غزل قدیمی:
در انزوای بستر تنهایی ام بخواب
خورشید باش و بر دل صحرایی ام بتاب
عریان تر از همیشه در آغوش خود بگیر
این ابر را که تشنه ی عشق است و آفتاب
با بوسه های گرم و لبی سرخ و آتشین
لبریز کن تمام تنم را از التهاب
این ماجرای ساده و مرموز عشق را
در پیچ و تاپ و گرمی انداممان بیاب
فریاد کن بکارت خود را در این سکوت
بردار قلب عاشق من را از این عذاب
معنای دیگری به نفس های من ببخش
گاهی شبیه آتش و گاهی شبیه آب
تا اوج حس مستی و دیوانگی بیا
دیوانه بی جنونم و سرمست بی شراب
بگذار اشک و شهوت و شادی میان ما
جاری شوند بی غم و بی ترس و بی حساب
هر شب، به یک معاشقه سرگرم می شویم
فردا، به کودکان و "چرا"های بی جواب
آری ، تمام لذت هر روزه ام تویی
با اینکه شب به شب همه را می برم به خواب
***
اینک دوباره صبح نیایش رسیده است
برخیز ، ای دعای به هر بار مستجاب
[گل][گل][گل]
سلام به روزم با یه کار سپید[گل]
[گل]
سلام اقای صبوری ممنون که به پسرم و وبلاگش سر زدین ما بازهم منتظر حضورتون هستیم
سلام از بهار جلو زده ام ! به روزم زودتر از روزگار زودتر از بهار که زمین را به روز خواهد کرد می دانم منتظرم اکرم حیدری/ رشت
سلام دوستم چقدر زبان کارهات قدیمی شده من هم به روز هستم با یک پست فوق العاده [گل]
شعر خوبی بود من هم به روزم
سلام کار زیبایی خواندم لذت داشت. من هم با غزلی منتظر نقد هستم بفرمائید یاعلی[گل]
سلام.... زیبا بود منتظر حضورت در سایه زار عمر